لیلی اسدالهی
یادت بخیر
بالاخره بعد از این همه مدت توانستم فراموشت کنم!
اما مثل پادشاهی که مقتدرانه در جنگی پیروز شده و در راه برگشت به تاج و تختش از طرفی دیگر غافلگیر شده و شکست می خورد می ترسم.
می ترسم دنیا همانگونه که بزرگیش را به رخم کشید و تو را انطور ازم گرفت که با طی الارض هم نمی توانستم پیدایت کنم همانگونه هم کوچکیش را نشانم دهد و بلند بلند بخندد و به چشم های مات و مبهوت و متعجبم بنگرد و بگوید: دیدی باز هم توانستم حیرتزده ات کنم؟!
می ترسم از روزی که تو را در
فروشگاهی
خیابانی
کافه ای
کنار دریایی
یا هر نا کجا آباد دیگری کاملا غیر منتظره ببینم!چشمم به چشم هایی بیافتد که روزی سوار بر ستارگانش هفت شب آسمانش را می گشتم و از این سیر و سفر و خسته نمی شدم.
آنوقت مانند همان پادشاه پیروز که در راه بازگشت شکست خورده جای تاج پادشاهی باید آب بر خاک زیر پایم بریزم و گل بر سر بگیرم!
راستی اگر دنیا کوچکیش را به رخم بکشد
اگر آن روز لب باز کنی و اسمم را صدا بزنی
اگر تو هم مثل من حیران شوی و کاوشگرانه به دنبال تغییراتی باشی که این سال ها درونم به وجود آمده و در هر یک از آین تغییرات روز ها و سال هایی به یادت بیاید که مثل قاب های قدیمی آنقدر سراغشان را نگرفتیم که گرد و غبار باعث شده جز تصویری تار و کمرنگ و برامون به نمایش نکشند.
راستی حال تو هم آنروز مانند من حال درختان خزانزده ست؟!
نکند روزی دنیا نه تنها کوچکیش را نشانم دهد بلکه سقفش را هم بر سرم خراب کند؟
نکند آن روز حال تو مثل حال من نشود؟!
نکند بی تفاوت از کنارم رد شوی...
نکند آن روز مرا نشناسی؟!
نکند آن روز بیایی اما باز هم نمانی...
نکند آنروز بیاید!
لیلی اسدالهی
اما دیگه بر نگشته
حس انگشتاتو داره
انگاری از غم دوریت
اونم داره کم میاره
گیتارت باز توی دستام
نیستی که منو ببینی
مثه روزایی که رفته
دیگه پیشم نمیشینی
دونه دونه ی این اشکا
واسه تو داره میریزه
میدونم بر نمیگردی
فقط عکست روی میزه
روز و سال کنار هم رفت
دیگه هم تو رو ندیدم
امشبم تولدته
واست پیانو خریدم
راستی یکی جاتو پر کرد
خوب اداتو در میاره
گفته حاضره واسه من
بهشت و این جا بیاره
وقتی رفتی و نموندی
چجوری اینجا بمونم
میشینم پشت پیانوت
میزنم واست میخونم
یه ترانه واسه ی تو
واسه ی اونی که رفته
اونی که میگفت میادش
اما دیگه بر نگشته
لیلی اسدالهی
از دل نرفته
دلیل از کوره در رفتن هایم...
دلیل اشک هایم
یخ کردن دست هایم
خنده های نمایشی ام
بهانه گیری های بیجایم
دلیل این همه تپش قلبی که با جمله ی نمی دانم چه مرگش است از کنارش عبور می کنم
می دانی دلیل همه ی این ها چیست؟!
این که هر قدر شهر و کشور عوض کنم
هر قدر از این شغل به آن شغل بروم
هر چه قدر لباس های گذشته ام را پاره کنم
یا شیشه های عطرم را بشکنم
چیزی هست که عوض نمی شود
این من عوض نمی شود
باز هم وقتی کسی را از پشت میبینم که هم قد و قواره تو است
دلم می لرزد
باز هم وقتی اسمت می اید و میبینم کس دیگری را صدا میزنند
دلم می ریزد
باز هم وقتی توی تاکسی آهنگی پخش می شود که سال ها پیش تو را جلوی چشمم می آورد
دلم میمیرد(!)
این منی که زمانی عاشقت بوده عوض نمی شود(!)
این دستانی که زمانی در دستانت بوده
این چشمانی که گره در چشم هایت می خورد
این ها عوض نمی شوند
این چشم ها روزی تو را میدیدند
چگونه به در نگاه کنم تو را نبینم
به دیوار نگاه کنم تو را نبینم
به شومینه به خاک به فنجان قهوه نگاه کنم و تو را نبینم؟
چگونه این من را عوض کنم؟!
چگونه دنیا را عوض کنم؟
چگونه؟!
آدم ها هر قدر هم از گذشته شان فرار کنند
بروند به ماه
بروند به کوه
بروند آفریقا
یا بروند به کورترین نقطه ی زمین و زندگی کنند
یک چیز را نمی توانند جا بگذارند
چیزی که دیگری سال ها پیش درونشان جا گذاشته .
لیلی اسدالهی
آنچه تو با ما کردی
یکی با تصادف خودشو تموم میکنه...
یکی با سرطان...
یکی با جای خالیش
با بوی عطرش
با عکسی که باهم انداختن
یا با خاطراتی که ازش داره ...با دق کردن خودشو تموم میکنه.
همه ی ما بالاخره یه جوری خودمونو تموم میکنیم...
اما وای به دسته ای که با شعر گفتن خودشونو تموم میکنن...
من ندیدم کسی شعر بگه و تموم نشه(!)
لیلی اسدالهی
مثلا اینبار وقتی آمدی نروی
مثلا وقتی در راهرو نگاهت به نگاهم می افتد تعلل کنی و نتوانی به راحتی از کنارم رد شوی
مثلا وقتی سرگرم و سردرگم در کارهایم هستم و تند تند پرونده های روی هم دسته شده را بهم میریزم سرم را بالا بیاورم و ببینم تکیه بر دیوار داده ای و با چشم هایت نظاره گر سرگیجه هایم هستی و بپرسم چیزی شده و تو انگار که غرق شده باشی در شب موهایم من و من کنان از منطقه ی دیدبانی ات دور شوی
مثلا وقتی رنگ و رویم پریده است خط بطلان بر فرضیه ی حرف مردم بکشی و نگرانی ات را بروز دهی
مثلا آهنگی که دوست دارم را در خلوتت گوش دهی
مثلا من ندانم اما خوابم را ببینی
مثلا حواست نباشد و به خودت بیایی ببینی اسمم را در حاشیه ی تمام کتاب هایت نوشته ای
مثلا همه ی شعر ها مرا یادت بیاورند
مثلا سعی کنی تمام فال های خوشت را به من ربط دهی
مثلا در خیالت یکسره با من حرف بزنی
مثلا هرچه از تو دور تر شوم دیوانه ترم شوی
مثلا اینبار تو این کار هارا جای من انجام دهی
مثلا اینبار تو عاشق شوی
مثلا اینبار وقتی آمدی نروی
مثلا اگر این مثلا ها مثلا نبودند...
لیلی اسدالهی
یادت بخیر
بالاخره بعد از این همه مدت توانستم فراموشت کنم!
اما مثل پادشاهی که مقتدرانه در جنگی پیروز شده و در راه برگشت به تاج و تختش
از طرفی دیگر غافلگیر شده و شکست می خورد می ترسم.
می ترسم دنیا همانگونه که بزرگیش را به رخم کشید و تو را انطور ازم گرفت که با طی الارض هم نمی توانستم پیدایت کنم
همانگونه هم کوچکیش را نشانم دهد و بلند بلند بخندد و به چشم های مات و مبهوت و متعجبم بنگرد
و بگوید: دیدی باز هم توانستم حیرتزده ات کنم؟!
می ترسم از روزی که تو را در
فروشگاهی
خیابانی
کافه ای
کنار دریایی
یا هر نا کجا آباد دیگری کاملا غیر منتظره ببینم!چشمم به چشم هایی بیافتد که روزی سوار بر ستارگانش هفت شب آسمانش را می گشتم و از این سیر و سفر و خسته نمی شدم.
آنوقت مانند همان پادشاه پیروز که در راه بازگشت شکست خورده جای تاج پادشاهی باید آب بر خاک زیر پایم بریزم و گل بر سر بگیرم!
راستی اگر دنیا کوچکیش را به رخم بکشد
اگر آن روز لب باز کنی و اسمم را صدا بزنی
اگر تو هم مثل من حیران شوی و کاوشگرانه به دنبال تغییراتی باشی
که این سال ها درونم به وجود آمده و در هر یک از آین تغییرات روز ها و سال هایی به یادت بیاید
که مثل قاب های قدیمی آنقدر سراغشان را نگرفتیم که گرد و غبار باعث شده
جز تصویری تار و کمرنگ و برایمان به نمایش نکشند.
راستی حال تو هم آنروز مانند من حال درختان خزانزده ست؟!
نکند روزی دنیا نه تنها کوچکیش را نشانم دهد بلکه سقفش را هم بر سرم خراب کند؟
نکند آن روز حال تو مثل حال من نشود؟!
نکند بی تفاوت از کنارم رد شوی...
نکند آن روز مرا نشناسی؟!
نکند آن روز بیایی اما باز هم نمانی...
نکند آنروز بیاید!
لیلی اسدالهی